مامانی لعیا میرود
سلام پسرم،
مامانی لعیا یه یک ماهی باهامون تو ونکوور بود و دقیقا روزی که تو ۶ هفتت تموم شد برگشت بره تورنتو و از اونجا ایران. وای که چقدر من گریه کردم. فکر میکردم به تنهایی از پست بار نمیام به خصوص که تو شبها خیلی بیدار میشدی و خوب بیخوابی من رو اذیت میکرد تا مامانی لعیا بود اون صبحها از تو نگهداری میکرد که من بتونم بخوابم در ضمن چون باید برات شیر پمپ میکردم نمیدونستم بعد از اینکه بره چی میشه. خوشبختانه مامانی که رفت انگار تو متوجه شدی و بعد از یکی دو روز خودت رو با زندگی جدید وفق دادی. برای اولین بار ما شدیم یک خانواده سه نفری.
سلام پسرم،
مامانی لعیا یه یک ماهی باهامون تو ونکوور بود و دقیقا روزی که تو ۶ هفتت تموم شد برگشت بره تورنتو و از اونجا ایران. وای که چقدر من گریه کردم. فکر میکردم به تنهایی از پست بار نمیام به خصوص که تو شبها خیلی بیدار میشدی و خوب بیخوابی من رو اذیت میکرد تا مامانی لعیا بود اون صبحها از تو نگهداری میکرد که من بتونم بخوابم در ضمن چون باید برات شیر پمپ میکردم نمیدونستم بعد از اینکه بره چی میشه. خوشبختانه مامانی که رفت انگار تو متوجه شدی و بعد از یکی دو روز خودت رو با زندگی جدید وفق دادی. برای اولین بار ما شدیم یک خانواده سه نفری.
راستی یادم رفت بگم که ۶ سپتامبر تولد بابا مهدی بود و من و مامانی لعیا و تو براش کادو یه ipad خریدیم نمیدونی چقدر خوشحال شد اصلا باورش نمیشد. مامانی لعیا هم براش غذاهای مورد علاقش رو درست کرده بود. روز تولد بابایی هم برای اولین بار من کفش پات کردم اینقدر آقا شده بودی که نگو و نپرس. و این بود اولین تولد بابا مهدی به عنوان پدر.
عکسهایی که گزاشتم اینجا همه مربوط به دو ماهگیته پسرم.
خیلی دوست دارم
مامان