روزهای سخت
ارشان گلم باز هم سلام
این دفعه میخوام برات از روزهای سخت تر بنویسم.
ارشان گلم باز هم سلام
این دفعه میخوام برات از روزهای سخت تر بنویسم.
اولین روز سخت روزی بود که تو رو ختنه کردیم. من هنوز هم پشیمونم و عزیزم واقعا معذرت میخوام که تحت فشار این کار رو انجام دادم و نذاشتم تو بزرگ بشی و خودت یه چنین تصمیم مهمی رو بگیری. (مامانها هم یه وقتهایی اشتباه میکنند مهم اینه که آدم قبول کنه که اشتباه کرده و معذرت بخواد). خیلی در مورد اون روز نمینویسم ولی بدون که خیلی برات گریه کردم و بخاطر این قضیه برای اولین بار با هرکی نظرش با من مخالف بود دعوا کردم. تازه من تو اتاق نیومدم بابا مهدی که تو اتاق بود حالش از من هم بدتر بود. عزیزم امیدوارم ما رو ببخشی.
واکسن دو ماهگی خیلی راحت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم. من شنیده بودم که باید قبل از واکسن بهت استامینوفن بدم و بعدش هم هر چهار ساعت یک بار تکرار کنم ولی وقتی زنگ زدم برای اینکه وقت بگیرم از پرستار پرسیدم و گفت لزومی نداره قبل از واکسن کاری بکنیم. به هر حال من چون همش نگرانم تو اینترنت هم چک کردم و به تنها نتیجهای که رسیدم یه کوچولو برات آب قند تهیه کردم و قبل از واکسن بهت دادم که کمتر درد رو بفهمی. البته خودشون هم اول بهت واکسن خوراکی دادند که به نظر شیرین میومد چون خیلی خوشمزه خوردیش ولی بعدش سه تا واکسن زدند و تو برای هر کدوم بیشتر از قبلی گریه کردی. خیلی دلم سوخت. ولی خیلی سریع هم گریت قطع شد و شدی همون ارشان همیشگی. خانوم پرستار گفت سر هر ساعت تبت رو چک کنیم و اگه بالای ۳۸ بود بهت استامینوفن بدیم ولی تو حتا نیم درجه هم تب نکردی.
آخرین اتفاق ناگوار هم این بود که من سنگ کیسه صفرا گرفتم. یه وقتایی یهو دلم درد میگرفت حتا یکی دو بار وقتی من و تو تو خونه با هم تنها بودیم دچار این مشکل شدم. شانس اوردم زمانی بود که تو همه چیزت رو به راه بود و اصلا نق نزدی. وقتی دکتر بهم گفت باید جراحی کنم همش ناراحت بودم که وقتی من بیمارستانم چی میشه. خوشبختانه عملم افتاد زمانی که مامانی طاهره و بابایی احمد اینجا بودند و مراقب تو بودن. خوشحالم که به پسر کوچولوم سخت نگذشت.
خوب دیگه روزهای بد رو نباید خیلی در موردشون نوشت.
فعلا بای تا پست بعدی