خانواده سه نفره ما
سلام پسر گلم،
اون روزی که میبردیمت خونه خیلی خوشحال بودم. البته چون تا عصری طول کشید که تو رو مرخص کردند خوردیم به ترافیک و کلی طول کشید که برسیم خونه. راستش چون من و بابا و مامانی لعیا ناهار هم نخورده بودیم تو راه واستادیم چلو کباب هم گرفتیم. بعد چون پسر گلمون هم خوب غذا لازم داشت یه جا هم واستادیم برات از اون شیرهایی خریدیم که تو بیمارستان بهت میدادند. تو داروخونه که بودیم بابا مهدی گفت سر شیشه هم بگیریم گفتم نه خونه داریم. وقتی رسیدیم خونه تو پاشدی و از خواب و گشنت بود اومدم بهت شیر بدم دیدم هیچکدوم از سر شیشهها به سر قوطی اون شیرها نمیخوره بیچاره بابا مهدی برگشت داروخونه و سرشیشه خرید. وقتی برگشت خونه گفت چرا ما شیر رو خالی نکردیم تو همین شیشههای خودمون بهش بدیم؟ (اینقدر خسته و کلافه بودیم که هیچکدوم به این قضیه فکر نکرده بودیم).
سلام پسر گلم،
اون روزی که میبردیمت خونه خیلی خوشحال بودم. البته چون تا عصری طول کشید که تو رو مرخص کردند خوردیم به ترافیک و کلی طول کشید که برسیم خونه. راستش چون من و بابا و مامانی لعیا ناهار هم نخورده بودیم تو راه واستادیم چلو کباب هم گرفتیم. بعد چون پسر گلمون هم خوب غذا لازم داشت یه جا هم واستادیم برات از اون شیرهایی خریدیم که تو بیمارستان بهت میدادند. تو داروخونه که بودیم بابا مهدی گفت سر شیشه هم بگیریم گفتم نه خونه داریم. وقتی رسیدیم خونه تو پاشدی و از خواب و گشنت بود اومدم بهت شیر بدم دیدم هیچکدوم از سر شیشهها به سر قوطی اون شیرها نمیخوره بیچاره بابا مهدی برگشت داروخونه و سرشیشه خرید. وقتی برگشت خونه گفت چرا ما شیر رو خالی نکردیم تو همین شیشههای خودمون بهش بدیم؟ (اینقدر خسته و کلافه بودیم که هیچکدوم به این قضیه فکر نکرده بودیم).
روزی که اومدیم خونه شیش روز بیشتر از مرخصی بابا مهدی نمونده بود. روزهای خیلی خوبی بود. اولین روزهای زندگی سه نفره ما خارج از بیمارستان. واقعا اگه اون یک هفته بابا مهدیت نبود من نمیتونستم به تنهایی از پس تو بر بیام. چون تو شیر من رو نمیخوردی کارمون این شده بود که من اول سعی میکردم بهت شیر بدم بعد از نیم ساعت بابا میگرفتت بهت از شیشه شیر میداد من هم پمپ میکردم که برای دفعه بعدت شیر داشته باشی. خلاصه که دستانییییییییییییییییییییی بود. تو اون چند روز چند تا مهمون هم داشتیم که میومدن که تو رو ببینند. آقای دکتر اورنگ و مریم جون، عمو نوید و خاله رعنا، خاله لعبت و عمو رامتین و خاله رکسانا، خاله نیلوفر، خاله سمیرا، ...... میبینی چقدر رو بورس بودی. راستی نمیدونی آقای دکتر اورنگ چه ذوقی میکرد که کنارت بخوابه و بوت کنه. خاله نیوشا هم که همیشه اگه یکی صبح زود از خواب بیدارش میکرد بداخلاق میشد وقتی تو گریه میکردی میومد بیرون و با عشق و علاقه بغلت میکرد و سعی میکرد آرومت کنه و اصلا هم عصبانی نمیشد که از خواب بیدار شده. همچین آدمی هستی تو ...
روزی که بابا باید بر میگشت ونکوور خیلی روز سختی بود. من مونده بودم که چجوری بدون کمکهای بابات میتونم از عهده این مسئولیت سنگین بر بیام ولی خوب دیگه کاری نمیشد کرد. بابا رفت و من و تو موندیم و مامانی لعیا. ولی از اونجایی که همیشه تو هر تاریکی هم کور سوی امیدی هست وقتی بابا رو گذاشتم فرودگاه و برگشتم خونه یاد این افتادم که میشه از تو اینترنت چک کرد دید که صدور birth certificate تو چقدر دیگه کارش مونده وقتی چک کردم دیدم فرستادند اینقدر خوشحال شدم. این به این معنی بود که ما میتونستیم آخر هفته آیندش وقتی میومدن که وسایلمون رو ببرن ونکوور خودمون هم بریم و به بابایی ملحق بشیم.
تو پست بعدیم از سفرمون به ونکوور و روزهای اولی که اونجا بودیم برات مینویسم.
کلی بوس