ارشان ارشان ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

ارشان و ما

مامانی‌ لعیا میرود

سلام پسرم، مامانی‌ لعیا یه یک ماهی‌ باهامون تو ونکوور بود و دقیقا روزی که تو ۶ هفتت تموم شد برگشت بره تورنتو و از اونجا ایران. وای که چقدر من گریه کردم. فکر می‌کردم به تنهایی‌ از پست بار نمیا‌م به خصوص که تو شب‌ها خیلی‌ بیدار می‌شدی و خوب بی‌خوابی من رو اذیت میکرد تا مامانی‌ لعیا بود اون صبح‌ها از تو نگهداری میکرد که من بتونم بخوابم در ضمن چون باید برات شیر پمپ می‌کردم نمیدونستم بعد از اینکه بره چی‌ میشه. خوشبختانه مامانی‌ که رفت انگار تو متوجه شدی و بعد از یکی‌ دو روز خودت رو با زندگی‌ جدید وفق دادی. برای اولین بار ما شدیم یک خانواده سه نفری.  ...
18 آذر 1391

ارشان در بیمارستان

  خوب آقا ارشان گل، برگردیم به فردای روز تولد شما. صبح خانوم پرستار مهربون اومد و شما رو رو تختت گذشت به من هم کمک کرد که برم دستشویی‌ و پشتم رو دستمال کشید. بابا مهدی هم رفت که برا خودش صبحانه بخره. یهو یه آقای دکتر اومد و گفتش که مثل اینکه تو نمونه خونی که روز قبل از تو گرفتند عفونت دیده شده و چون تو خیلی‌ کوچیکی و بدنت توان مبارزه با عفونت رو نداره باید ببرنت به بخش nicu (مراقبت‌های ویژه نوزادان) و باید ۴۸ ساعت اونجا باشی‌ تا جواب آزمایش‌های بعدی بیاد ببینند ۴۸ ساعت کافی‌ بوده یا باید بیشتر بمونی. خیلی‌ ناراحت شدم. منی‌ که تمام دوران حاملگیم بخوبی گذشته بود اصلا فکر نمیکردم پسرم به nicu...
15 آذر 1391

به ونکوور میرسیم

ارشان عزیزم، برات گفتم که ما اومدیم فرودگاه که بیایم ونکوور. تو هواپیما تو بهترین نی‌نی ممکن بود. تمام مسیر رو خوابیدی و حتا یک بار هم گریه نکردی وقتی‌ رسیدیم ونکوور آقایی که بغلمون نشسته بود ازم پرسید که چند وقتته وقتی‌ گفتم دو هفته باورش نمی‌شد میگفت این بچه اینقدر آروم بود که من یه وقتایی یادم میرفت که کنارم بچه نوزاد هستش. ونکوور که رسیدیم بابا اومد دنبالمون و کلی‌ ذوق کردیم که بالاخره میتونیم سه نفری در کنارهم باشیم   ارشان عزیزم، برات گفتم که ما اومدیم فرودگاه که بیایم ونکوور. تو هواپیما تو بهترین نی‌نی ممکن بود. تمام مسیر رو خوابیدی و حتا یک بار هم گریه نکردی وقتی‌ رسیدیم ونکو...
15 آذر 1391

خانواده سه نفره ما

  سلام پسر گلم، اون روزی که میبردیمت خونه خیلی‌ خوشحال بودم. البته چون تا عصری طول کشید که تو رو مرخص کردند خوردیم به ترافیک و کلی‌ طول کشید که برسیم خونه. راستش چون من و بابا و مامانی‌ لعیا ناهار هم نخورده بودیم تو راه واستادیم چلو کباب هم گرفتیم. بعد چون پسر گلمون هم خوب غذا لازم داشت یه جا هم واستادیم برات از اون شیرهایی خریدیم که تو بیمارستان بهت می‌دادند. تو داروخونه که بودیم بابا مهدی گفت سر شیشه هم بگیریم گفتم نه خونه داریم. وقتی‌ رسیدیم خونه تو پاشدی و از خواب و گشنت بود اومدم بهت شیر بدم دیدم هیچکدوم از سر شیشه‌ها به سر قوطی اون شیر‌ها نمیخوره بیچاره بابا مهدی برگشت داروخونه و سرشیشه خ...
13 آذر 1391

آغاز سفر

  پسر گلم، روزهایی که بابا نبود خیلی‌ سخت گذشت. یک شب که تو همش گریه کردی و من نمیتونستم آرومت کنم بغلت کردم اومدم تو اتاق چون نمیخواستم هیچکس اشک هام رو ببینه فقط بابا مهدی که توی اسکایپ داشتم باهاش حرف میزدم من رو دید اون هم خیلی‌ غصه میخورد که نمی‌تونه پیش ما باشه و کلّه فندقیش رو بغل کنه و آرومش کنه. ولی‌ خوب همه روزهای سخت میگذرند و این هفت روز هم زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردیم تموم شد.     پسر گلم، روزهایی که بابا نبود خیلی‌ سخت گذشت. یک شب که تو همش گریه کردی و من نمیتونستم آرومت کنم بغلت کردم اومدم تو اتاق چون نمیخواستم هیچکس اشک هام رو ببینه فقط بابا مهدی که توی اس...
13 آذر 1391

آمد ، آمد ، با دلجویی ..........

آقا ارشان گل، امروز می‌خوام یه چند روز عقب گرد کنم و از روزهایی حرف بزنم که منتظر اومدن شما بودیم. تو اون روزهای آخر من تو صفحه فیس‌بوک شمارش می‌کردم و وقتی‌ به ۲۷ جولای رسیدیم و تو هنوز نیومده بود به شمارش معکوس رسیده بودم. (اگه وقتی‌ این رو میخونی‌ دیگه فیس‌بوک وجود نداره برو بگرد خودت پیدا کن ببین چی‌ بوده) بعد عمو سا‌م یه فکر جالب کرد و یه کمپین راه انداخت به نام کمپین دعوت از ارشان برای تعجیل در ولادت. امروز می‌خوام مطلب اون کمپین و عکسهاش رو برات بذارم. بابا مهدی که میدونست وقتی‌ تو بیای دیگه نمی‌ذاری ما بخوابیم نوشتش:  بده من یه چند روز بیشتر، راحت می‌خو...
4 آذر 1391

اولین روز زندگی‌

  سلام ارشانم، می‌خوام بقیه داستان تولدت رو برات بنویسم. وقتی‌ به دنیا اومدی اصلا گریه نمیکردی فقط نق می‌زدی. من واقعا نگران شده بودم که شاید مشکلی‌ داشته باشی‌. ولی‌ بابا نگاه کرد و گفت دکتر‌ها به نظر نگران نمیان. بعد که من بخیه  هم تموم شد یه خانوم دکتر کپلی و مهربون اومد گفتش که فکر می‌کنه سینت کمی‌ خش خش میکنه و  برای اینکه مطمئن باشند که مشکلی‌ نیست میخوان ببرنت nicu چک کنند. خلاصه که تو رو بردند بابا هم هم‌راهت اومد که یه وقت تنها نمونی من رو برگردوندند تو اتاق زایمان من هم زنگ زدم به مامانی‌ لعیا خبر دادم که به دنیا اومدی اون‌ها هم خیلی‌ س...
3 آذر 1391

ارشان به دنیا میاید

    آقا ارشان گل سلام مامان، امروز می‌خوام دار مورد روزهای آخر قبل از اومدنت بنویسم. عکسهایی هم که گذشتم همش مربوط به اون روزهاست.  طبق گفته دکتر تو قرار بود ۲۷ جولای به خانواده ما بپیوندی. مامانی‌ لعیا اوایل ژوئن اومد که دار روزهای آخر بارداری و روزهای اول مادری کمک من باشه. ولی‌ بنده خدا خودش آلرژی شدید گرفته بود و یه یکی‌ دو هفته‌ای حالش خیلی‌ بعد بود. ولی‌ از اونجایی که همه مادرها مهربونند بنده خدا تا یه زره حالش بهتر شد همه کارهای خونه رو به عهده گرفت و نمیزاشت من حتا دست به سیاه و سفید بزنم. البته من هم جبران کردم و آخر ژوئن که مدارس تموم شد حسابی‌ بردم گردوندمش. ۲۰ جولای ب...
29 آبان 1391

بدون عنوان

سلام "کلّه فندقی"، این اسمی هست که من روت گذشتم، چون سرت خیلی‌ گرد و بامزه هست. دوست ندارم خیلی‌ غلو کنم، چون میدونی‌، معمولا بیشتر پدر‌ها و مادر‌ها فرزندانشون رو خیلی‌ دوست دارن. خوب منم همین طور! اما یه تشکر فراوان و مخصوص دارم که امدی و کاری کردی که یه احساس متفاوت نسبت به زندگی داشته باشم، نسبت به اون چیز‌هایی‌ که دارم، و حتا اون چیز‌هایی‌ که می‌خوام داشته باشم (یا ندارم). انگیزه‌ای متفاوت و بیشتر برایه زندگی‌ بهم دادی، و حتّی روابطم با مادر گرامی‌، که بهترین دوست و رفیق زندگیم هست، رنگ با بویی دیگه گرفته. حالا زیاد هم خودت رو نگیر، خیلی‌ دوستت دارم اما نه ب...
29 آبان 1391

آغاز

سلام پسر گلم، امروز می‌خوام اول اولش رو برات تعریف کنم. راستش من و بابا هم تو فکر بچه بودیم هم نبودیم دوست داشتیم که یه نی‌نی خوشگل مثل شما داشته باشیم ولی‌ چون بابا دنبال کار می‌گشت و هنوز کار نداشت نگران بودیم که نتونیم خرج شما رو بدیم. تا اینکه یه روز من احساس کردم که تو شیکممی. به بابا هم گفتم‌ها جدی نگرفت. خاله سولماز شده بود مشاورم هی‌ بهش زنگ میزدم می‌گفتم من این نشونه‌ها رو دارم فکر میکنی‌ حاملم میگفت نمیدونم من نداشتم. یه بار هم بیبی چک گذاشتم منفی‌ بود. باز هم یه چند روزی صبر کردم و یه روز قبل از رفتن مدرسه بیبی چک گذاشتم و در برابر چشمهای ناباور من مثبت شد. چون بابا خواب بود و من...
25 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ارشان و ما می باشد